187-مرگ(1)
برای میم صاد
یا حضرت عزراییل ادرکنى!
از مدتها پیش کشش جبهه را در خودم احساس مىکردم. این احساس، احساسى آشنا و عمیق بود.
ریشه ى این احساس را از اوائل بلوغم مى شناختم. تنگى دنیا، عشق به مرگ را در من بر مى افروخت. و این عشق با حالتهایى که از پدرم مشاهده مى کردم، روشنایى زیادترى مىگرفت و جلاى بیشترى مى یافت.
پدرم بارها مى گفت:
اگر انتحار جایز بود - ولو على کراهة - خودکشى مى نمودم؛
نه به خاطر رنج از این زندگى، که او ابراز رضایت داشت،
بل به خاطر شوق رحیل و احساس سفر که شیرینى زندگى را مى گیرد و دلشوره و انتظار مى آورد.
و احساس غربت را آتش مى زند. و این غربت، حتى در وطن و حتى با خویشتن تو همراه است. و همین غربت و همین خستگى، زمینهى زهد و آزادى و توحید است، که توحید تو، به اندازهى غربتى است که با آن آشنا شدهاى... تا نگردى آشنا زین پرده رمزى نشنوى...
این احساس، انس به مرگ را در دلت مىنشاند و احساس مهربانى از مرگ را براى تو مى آورد.
پدرم مىگفت:
هندو مردى در مدرسه ى کربلا آمده بود و حجرهاى گرفته بود... قیافهاى مهربان و ریشهایى جذاب داشت. عصرها با چوب کوتاهى راه مى افتاد و بر دیوار مدرسه مى نوشت یا حضرت عزراییل ادرکنى!... و این نوشته را با فریاد بلند مىخواند و اشکهایش صورتش را و ریشهایش را مىشستند.
پدرم مىگفت:
او مشتاق مرگ بود و از زمان مردنش و از مدفنش مى گفت و بعدها که از مدفنش پرسیدم،
مىگفتند:
در میان درگاه حرم امام حسین از آن سو که براى زیارت شهدا مى روند، دفنش کرده بودند.
ولى گفتند که قبرى آماده در انتظارش بوده است و این داستان را من با حدس و تخمین نقل مى کنم که جایگاه و حرم و زمان آن برایم مهم نبوده و از ذهنم رفته. آنچه مرا گرفته بود و همیشه با خود مشغول داشته،
همان فریاد و عشق و انس به مرگ و به حضرت عزراییل است که براى ما لولوى ناخوانده است و براى آن مشتاق، فریادرس مهربان.
آیه های سبز صفحه 116
.........................
تمنای مرگ از استاد