و _ ماندن# با زینب(س) # صراط(عباس) _می خواهد #

صراط ما : مَنْ اَطاعَ الخُمینی فَقَدْ أطاعَ اللّه # بی عشق خمینی(ره) نتوان عاشق مهدی(عج) شد # هر زمان شور خمینی به سر افتد ما را دور سید علی خامنه ای می گردیم # با عزم رفتن، از رنج و از غم، هم مى‏ توان ره توشه برداشت، هم مى ‏توان آسوده پر زد. (استاد صفایی حائری) #و سیدی(سید حسن نصرالله) که با استعانت از الله فرمودند: اسرائیل از لانه عنکبوت سست تر است

و _ ماندن# با زینب(س) # صراط(عباس) _می خواهد #

صراط ما : مَنْ اَطاعَ الخُمینی فَقَدْ أطاعَ اللّه # بی عشق خمینی(ره) نتوان عاشق مهدی(عج) شد # هر زمان شور خمینی به سر افتد ما را دور سید علی خامنه ای می گردیم # با عزم رفتن، از رنج و از غم، هم مى‏ توان ره توشه برداشت، هم مى ‏توان آسوده پر زد. (استاد صفایی حائری) #و سیدی(سید حسن نصرالله) که با استعانت از الله فرمودند: اسرائیل از لانه عنکبوت سست تر است

و _ ماندن#  با زینب(س) # صراط(عباس) _می خواهد #

پدر شهید پاشاپور با افتخار می­گویند:

حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب(س) می‌شود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود.

نویسندگان

223-وسعت وجود (1)

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۵۶ ق.ظ

پلان 1


مرخصی میان دوره، دوران آموزشی سربازی بود، داشتم از خانه برمی گشتم به پادگان

در میانه راه بنده خدایی آمد از من طلب پول کرد، سرم را انداختم پایین و راه افتادم و 50 متر جلو تر رفتم:

در این 50 متر هر چه در طول این 20 و اندی سال جمع کرده بودم جلوی چشمم آمد.

به خودم گفتم تو که ادعای انقطاع الی الله داری ، تو که خود را مرید امام مستضعفین میدانی

تو که خود را انقلابی میخوانی و تو که ادعای فلان و ... داری

چرا به آن بنده خدا کمک نکردی ؟؟؟
در حالی که پول دستم بود برگشتم سمت چهاراه تا آن پیرمرد را پیدا کنم ، هر چه نگاه انداختم پیدایش نکردم.

آنجا یک دعا کردم:


گفتم خدا جان آن قدر به من بده، چهاز مال و چه از وسعت وجودی

که شک نکنم، چرا هر چه دارم ، ندارم ، در حقیقت همه چیز برای توست.



پلان 2


بعد از 1 ماه کار کردن در کلینیک ، مسئول مالی اندکی پول به حساب من ریخت، به مسئول مالی گفتم، مستحقی را نمی شناسی این پول را به او بدهم

گفت نه، خودت بردار ، گفته اشکالی ندارد ، کسی را خودم پیدا میکنم، خواستم ، پول اول به دست خود مردم برسد نه من


پلان 3


در مطب نشسته بودم، بیماری در اتاق بود، یک دفعه خانمی با دختر کوچکش وارد اتاق شد.

به آن خانم گفتم منتظر باشید تا نوبت این مریض تمام شود بعد شما را ویزیت میکنم

ولی جلوتر آمده با تن صدای کمی که حس کردم از سر شرمنده گی باشد جلوتر آمده و گفت:

در این کلینیک می خواهم بروم پیش فلان دکتر ، فلان مبلغ پول میخواهم، بدهم به منشی اش

سریع از سر صندلی خودم را کندم و به سمت منشی رفتم و مبلغ او را پرداختم.

ولی این از سرجا کندن انگار فطری بود، بدون شک و واهمه بدون ترس بدون هر گونه گذراه و مولفه منطقی و فلسفه بافی

خدا این وسعت وجود را اندازه آن مبلغ به من داده، امیدورام برای دفعه بعد این وسعت بیشتر شود

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی