217- از یک جامانده (2)
میلاد دادشم(میم صاد) به حضرت حافظ فالی برایم زد از این حال خراب جاماند گی
حضرت حافظ فرمود:
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
پی نوشت:
1-میلاد (میم صاد) نویسنده سابق وبلاگ بود.
2-اشک ما رو امشب دراوردند، حافظ و میلاد دست به کی کردند، هر دو شاعرند، مناقصه گریه ما رو بردند هر دوتا.