108-گفتگوی یک ماه و نیمه من و داداشم
-من: سلام
-داداشم: سکوت
-سلام دادم هااا
-سکوت
-چرا ساکتی؟ چرا زل زدی تو چشام و جوابم رو نمیدی؟
-سکوت
-فکر کردی میتونی با سر به صحرا زدن منو خسته کنی؟
-سکوت
-کسی مجبورت نکرده دست به سینه بشینی جلوی من و به حرف هام گوش بدی...
-سکوت
-بازم نمیخوای بپرسی چی شده؟ حتما میدونی اصولا هر کسی یه روی سگ هم داره که وقتی عصبانی بشه بالا میاد و دیگه...
-سکوت
-دِ لامصب...من دیشب سر یکی از پیچ هاش، خوابم برد و چپ کردم..چرا؟ چرا؟ چرا؟ چون تو نبودی...آره چون تو نبودی...تو
-سکوت
-حداقل بگو دلیل این سکوتت چیه؟ من کم طاقتمااا...خدانکرده یه دفع یه چیزی میگم بعد پشیمون میشم
-سکوت
-نمیخای بگی چرا دیشب هر چی بهت التماس کردم بیا بریم، بهونه آوردی که خوابم میاد و نمیتونم بیام...
-سکوت
-من چیزی نمیگم. کلاه خودت رو بکن قاضی...به نظرت این سکوتت مسخره نیست؟! اگه میخای جوابم رو ندی چرا داری حرفامو گوش میدی و زل زدی تو چشمام؟
-سکوت
-اصلا این حرفا رو ولش کن...قرار بود درباره رشد با هم حرف بزنیمااا...گفتی چه هدف خوبی دارم...یادته؟ ادامه بدیم؟
-سکوت
-هههییی...باشه...خیالی نیست...خیلی ها دردهای منو دیدن و سکوت کردن...تو هم روشون
-سکوت
-تو که خودت میدونی زیاد حرص کارامون رو میخورم پس چرا سکوت؟
-سکوت
-فقط بدون منم بلدم سکوت کنم...ولی روز ناامیدی من روز مرگ خداست.
-سکوت
-سکوت
-سکوت
(برگفته از http://zeynabeman.blog.ir)