67 -روز حساب
روزی را میبینم که بر زمین زرد گرمی زانوی غم به بقل گرفته ام و با همه حس هی گذشته ام بجز پشیمانی و غم بیگانه ام...
آن روز من زنده ام و آن دیو زشت قبیح در کنارم مرده...
تا دیروز اسیر او بودم اما امروز دیگر آزاد شده ام...
آزادی با طعم بغض...با طعم حسرت...آزادی به رنگ اسارت در هوای نفس...
همچنان که سرم را پشت زانوانم پنهان کرده ام و دمای سوزان زمین و خشکی هوا و سنگ ریزه های سفت زیر پایم که آغشته به خون هستند،تشنگی ام را بیشتر میکنند،
میخواهم فریاد بکشم...
اما
اجازه ندارم!
به امید آن روز که تنها طرف حسابم خدایم است...
خدایم را اطاعت نکردم،به خودم ظلم کردم،گرفتار کم و زاد و بالا و پایین دنیا
بودم...دیگر نیستم!
امروز روز حسرت است
اما شیرینی طعم مضطر شدن در برابر پروردگارم،
شیرینی حقارت مقابل قادر مطلق،
شیرینی از ته دل کمک خواستن
و تنها منشا خیر را خداوند متعال دانستن
را
دوست خواهم داشت...