65-رشد(1)
نمی دانم چرا در برخورد ها همیشه کمی دلسرد می شوم از خودم ، با کوچکترین ناراحتی از افراد ،
از او در من حسی ایجاد می شود که تا به حال برایش واژه ای پیدا نکرده ام ،
می دانم کینه نیست ، می دانم حسد نیست ، می دانم غرور نیست
می دانم امثال اینها نیستند ...
حسی مانند ترس است همراه با اضطراب و دلسردی از همه چیز
از این ترکیب ها نمی دانم چگونه نتیجه بگیرم برای درمان این حس
اصلا شاید درمان نیاز نباشد
شاید خود این ترکیب ها درمانی باشند برای من
برای خود خود من ...
ولی به قول استاد برعکس آن هم هست :
ما به هرکسی که ساده و جانماز آبکش بود،مومن می گفتیم و به هرکس که از ما کنار می کشید و لب به جام ما نمی زد ،متقی می گفتیم و هرکس که دست ودلباز می شد ،محسن می گفتیم و هرکس که رام می گردید،صابر می گفتیم و هرکس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته می شد،ذاکر وشاکر می گفتیم.
ما به اینگونه با مومن و متقی و محسن و صابر وشاکر ذاکر و...عادت کرده بودیم واکنون که با قرآن و آن کلمه های دقیق و تیپ های مشخص برخورد می کنیم،باز همان ها را مطرح می کنیم و همان ها را می فهمیم و یا بهتر بگویم،نفهمیده با آن ها بازی می کنیم و بر آنها ستم می نماییم .این ستم از آنجا شروع می شود که ما بدون رسیدن به معنی و مقصود ،به کلمه ها و لفظ ها رسیده ایم و با الفاظ خالی انس گرفته ایم و آنها را در برخوردها به رخ یکدیگر کشیده ایم.
عین صاد ، رشد ص 16 -17
پ.ن:آیا این نوع تفکر ما گناه نیست؟