228-قصه ی مادر بزرگ
۱۸
فروردين
قبل از عید با مادرم رفتیم خونه مادر بزرگ
عکس دایی ام رو دیورا دیدم که قدیمی بود
البته همه خانواده ما احترام خاصی برای دایی مان قائل بودیم و هستیم و خواهیم بود
مادر بزرگم گفت: آره این عکس دیگه قدیمی شده
منم پیش خودم گفتم حتماً یه عکس باید ازشون طراحی کنم و به دست شون برسونم
- ۰ نظر
- ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۳۸
- ۴۰۲ نمایش